شبهایی پر از اضطراب
عزیز دلم پنج شنبه شب در حالی که از یک جلسه رسمی و خسته کننده کاری برگشته بودم خونه رفته بودم تا دوش بگیرم و آماده شم تااز شما و مامان جون بابا جونت پذیرایی کنم که پدر بزرگ با اضطراب خبرم کرد سریع بیرون بیایم و آماده برخورد با یک حادثه تلخ بشوم .آره عزیزم زمانی که باباجونت با عمو حامد برای خرید به همراه شما بیرون رفته بودند؛ مامانت برای در آوردن لباس دولا می شود و گویا کشو که خیلی سفت بوده باعث می شود آینه به رویش بیفتد و فرق سر و کمرش را بشکافد او نیز بلافاصله به بابا جونت زنگ بزند و آ ه محمد متینم خدا میدونه تا دنبال من بیایند و چشمم به مامانت بخورد و خ...
نویسنده :
مامان سودابه
10:14